چه چیز باعث میشود که جایی که به آن نقل مکان کرده ای به خانه تبدیل شود؟ چه چیز باعث میشود که در اوضاع نابجای اقتصادی تصمیم بگیری از کارت بیرون بزنی؟ چه چیز باعث میشود که در گرمای تابستان از سربالایی تند قدم بزنی بروی در گوشه ای از شهر که ساعتی بگذرانی؟ تو هم مثل من میخواهی از همه این کارها چند قصه خوب برای تعریف کردن بیرون بکشی. از روزی که همه چیز را رها کردی تا کار مورد علاقه ات را انجام بدی و شرایط اصلا خوب بنظر نمیرسید یا میخواهی یک نقطه شهر بشود آن
ما از نفرتمان زخم ها داریم آیا هرگز هیچ دلشکستگی، هیچ سیلی و هیچ زورگویی را از خاطر خواهیم برد؟ هر چند که عوض شویم، هر چقدر که زمان بگذرد و هر چقدر که فکر کنیم میشود حالا جبران کرد ما از سیلی روزگار آنقدر نمیسوزیم که از آشنایان و از بر حق دانستن قدرت . ما از این قماشیم، کمی بهتر، کمی کمتر، ما را آدمتر جلوه نمیدهد! ما یک روز تن دادیم و هنوز هم تن میدهیم. ما زیر بار همه چیز سر خم کردیم. ما سرخ شدیم و از خود کوتاه آمدیم.
نگاهش را به سقف میدوزد. نگاهش را به صفحه موبایل. دنبال چیزی میگردد. دنبال حرفی، خبری یا جایی که بتواند آرامش کند. نامش را گذاشتند قرنطینه خانگی که چیزی شبیه زندان خانگی با محدودیت رفت و آمد است. اما برای گرفتاران چه فرقی میکند نامش چه باشد حس غریبی دارد. چیزی در تو باز می ایستد صفحات شبکه های اجتماعی دلهره ات را می افزایند اما در عین حال نیاز اجتماعی وادارت میکند که به آنها دست آویز شوی اینستاگرام را به قصد تلگرام و تلگرام به قصد لینکدین و آن را هم به
نفس بکش! زندگی ادامه دارد. هیچ کس نمیتوانست حدسش را بزند روزی اینطور بشود که خداوند حکم کند که من و تو گوشه ای بنشینیم و به کارهایمان فکر کنیم به خودمان گره بخوریم و همه محرک های بیرون را محدود کنیم مجبور باشیم با وجودمان، همین طور که هست، کنار بیاییم. قبل از این هم باید می آموختیم اما سرعت دنیا آنقدر زیاد بود و سرعت خواسته هایمان ، در کمترین مدت. و حکم کردن دروغینمان به آنچه برای خود ابدی میدانیم دیری نپایید.
طبیعت احساسات انسان مثل هر چیز هرس نشده و آزاد دیگری است هر لحظه به یک سو و هر لحظه یک رویکرد از احساسات که بگذریم، میتوانیم ردی از منطق برای خود بطلبیم. رد پایمان اما موثر از احساساتمان است کودکی که باری از سایه ای ترسیده زندگی خود را ادامه میدهد اما شاید دیگر از سایه ها اجتناب کند یا سایه برایش معنای ترس بگیرد آیا هرگز انسان برداشتی متفاوت خواهد داشت؟ مثل تجربه روابط تلخ و ترس از احساس صمیمیت از آن به بعد ماجرا اینطور میشود صمیمیت یعنی ترس.
در جستارهای ذهن من الگویی حاکم است که باید از توهم به حقیقت مبدل گردد. اینکه فکر میکنم که همه چیز را میدانم و زندگی با کوچکترین سوال ها به من ثابت میکند که هیچ چیز نمیدانم! از انسانیت، از بودن، و حتی از زندگی کردن. بعد به خودم می آیم میبینم که حقیقتا چیزی نمیدانم و مدتی است زندگی کردن را رها کردم و این را هیچ کس جز خود من نمیتواند ببیند کمتر نفس میکشم کمتر شکر گذارم و بیشتر از همه چیز ناراضی بنظر میرسم به خودم می آیم میبینم که دشمن ها در بیرون از ماجرا
درباره این سایت